از شماس خراسانی

کسی پرسید:
 چگونه عارف شدی؟
 گفت:
مسیر پرواز پرنده ای تغییر کرد

گل افتابگردون

گل آفتابگردون

تکيه دادم به مبل.آخ که چقدر خستم. جلوم يه ميزکوچيک و يه گلدون وسطش پر از گل مصنوعي و چند تا ليوان نيمه پر کنار گلدون. سرم رو انداختم پايين. از بس خسته بودم. دستام گرفتم جلوي چشمام و سعي کردم که مثلا استراحت کنم ولي مگه اين سر و صدا ميذاشت که من يه کم استراحت کنم. از صبح تابعداز ظهر تو آزمايشگاه دانشکده داشتيم با دکتر صابري وسايل آزمايش رو درست ميکرديم و من از همون صبح مي ترسيدم که اينجوري بشه و من نتونم الان که اينجام سر حال باشم. از صبح تا ساعت 7 عصر براي آزمايش آماده ميشديم و آماده ميکرديم که فقط براي يک آزمايش 10 دقيقه اي . که آخرش هم ديديم نشد و بايد دوباره فردا صبح از اول شروع کنيم . ياسمن هي مي گفت ، مي گفت تو خودت رو کشتي با اين فيزيک خشک و خالي.  هر وقت ناراحت ميشد از من و رفتارام اين رو مي گفت و گرنه که خودش بچه در سخون بود و از علم و دانش و اين حرفها بدش نمي يومد .
هر جوري بود خودم رو رسونده بودم خوابگاه و يه دوش و بعد هم آماده شده بودم و آخرش مجبور شدم که آخر مسير رو بدوم که نکنه باز ياسمن بياد و  ببينه که من نيستم و باز شروع کنه به خود خوري با خودش که باز اين مرتضي چي رو به من ترجيح داده و هي با خودش فکرکنه . چند بار بهم گفته بود که تو خيالاتش چي ميگذره وقتي اينجوري ميشه و" آخرش يه نيشکون از خودم ميگيرم که نه مرتضي من رو از همه چي بيشتر تو اين دنيا دوست داره".
راست مي گفت،
 من اگه از اين دنيا خوشم مياد با اين نا آرومي ها و نا مردي هاش دو دليل داره      
 با ياسمن خوش بودم و با فيزيک.
. . . .
نميدونم چقدر چشمام بسته بود يا شايد هم خوابم برده بود، سرم رو که بلند کردم وسط اتاق چند نفر باهم ميرقصيدن و تو اتاق هاي ديگه سر و صداي خنده مي يومد . يه خانم قد بلند با دامن کوتاه سورتي اون ور اتاق نشسته بود و با بي حوصلگي انگور ميخورد. اينقدر آرايش کرده بود که  انگار يه عروسک شده بود.
دوباره سرم رو انداختم پايين و به اميد اينکه ياسمن بياد چشمام بستم .
. . . .
با يه گل يواش داشت ميزد توي گوشم و هي اذيت ميکرد ، با خودم گفتم شايد ياسمن باشه .
ياسمن از گل آفتاب گردون خوشش مي يومد ، مي گفت گل آفتاب گردون همش رو به خورشيد داره و رو به خورشيد بزرگ ميشه .
راست ميگفت ،
اون روزي که يه گل رز قرمز واسش برده بودم اين رو گفت و من هم از اون روز شدم گل آفتابگردون ياسمن .
سرم که پايين بود گفتم :" ياسمن چيکار ميکني ، کي اومدي "  بعد لب هام از خستگي باز شد و سرم رو بلند کردم . نه ياسمن نبود اون خانم بود.  همين که خندش به خنده ي من خورد دلم يه هويي ريخت . ماتيک زرشکي زده بود. ابروهاش کشيده بود و بايد که بيشتر از سي باشه. بهم گفت که "نمياي برقصيم" . من خشکم زد. يعني يهويي با خودم گفتم پس الان ياسمن کجاست، نکنه نيومده، خوب اگه نميخواست بياد چرا اينقدر اصرار کرد که بيام .
هنوز حرفي نزده بودم که خانمه گفت " رنگ سال رو پوشيدي "
زير لب گفتم " من چه ميدونم سليقه ي ياسمنه "
سليقه ي ياسمن بود . خودش واسم انتخاب کرده بود. سليقش هميشه يه رنگ آبي بود. يعني بايد تو هر لباسي يه زمينه ي رنگ آبي باشه. ميگفت " آبي يعني دريا ، يعني پاکي يعني وسعت و مهرباني "
راست ميگفت،
قرار بود که آخر ترم با هم بريم شمال . قرار گذاشته بوديم کنار دريا با هم محرم شيم، خودمون محرميت رو قرار بود بخونيم نه يه آدم . . . چي بگه آدم.
رشتش معماري بود ،راستش درس هاي من خيلي سخت تر از در سهاي اون بود، هميشه سر بسرش ميذاشتم سر اينکه فيزيک سخت تره . اون هم که کم نمي اورد.
دوباره پرسيد که " نميياي" و من نميدونم چي بهش گفتم . فقط ميدونم اون  گل رو انداخت رو ميز و لم داد به مبل کنار من و تمام نفس سينش رو اندخت بيرون.
يه آقايي اومد کنار مبل. من سرم پايين بود و فقط پاهاش رو ميديدم. هنوز خسته ي کار امروز بودم. مرد گفت "پاشو خانم خوشکله". خانم کنار من جوابش داد و بهش گفت حوصله ندارم امشب . پاهاي مرد دور شد و زير لب مثل اينکه يه فحشي گفت.
خانم با صداي آهنگ زير لب زمزمه مي کرد .
باز  از اين آهنگ هاي در پيتي تند که ياسمن بدش مي اومد . ياسمن از هر آهنگي که يه شعر بي خودي باهاش بود بدش مي اومد .
ياسمن شهرام ناظري گوش ميداد و گاهي اوقات شجريان . از شعر هاي سعدي بيشتر از همه خوشش مي اومد.
خانم کنار من زمزمه ميکرد و کم کم شروع کرد به بشکن زدن با ريتم آهنگ.
قلبم ميشکافم برات دلت بخواد دلت نخواد
عشقم ميريزم به پات دلت بخواد دلت نخواد
خدايا اين مردم چي گوش ميدن
رو نيمکت پارک نشسته بودم و تو تنهايي خودم داشتم از کتاب غزليات سعدي ميخوندم . کار هميشگي من بود . گاهي اوقات که دلم از دست همه چي خسته ميشد مي اومدم اين جا و با خودم شعر مي خوندم.
عصر اون روز يه شعر از سعدي بود. داشتم زير لب زمزمه ميکردم.
يه خانمي از کنار من گذشت . بر گشت و گفت " از سعدي ؟" ، از اينکه يکي مزاحم تنهاييام شده ناراحت شدم اما مجبور بودم جواب بدم ، بهش گفتم  " آره " . گفت     :" من عاشق سعديم ،از 12 سالگي با شعر سعدي خوشم" بعد ادامه داد " خوب چي ميخوني بلند بخون ببينيم" . نميدونم چرا بلند خوندم " دل درد مند سعدي ز محبت تو خون شد  نه به وصل مي رساني نه به قطع مي رهاني" . اين رو که گفتم زد زير خنده ، کم کم بلند تر خنديد. نشست کنار من و هنوز ميخنديد . چشماي درشتي داشت و گونه هاش سرخ و سفيد بود ، آرايش نکرده بود ، هيچ وقت آرايش نمي کرد ، خودش به اندازه اي خوشکل بود که ديگه آرايش نکنه. لباش قرمز و تر و تازه بود و موهاي طلاييش کمي از روسريش زده بود بيرون.
هنوز ميخنديد ،  من هم صورتم از هم باز شد و لبخند زدم و گفتم "خوب چرا ميخندي خانم" . اون گفت " ياسمن" . بعد دوباره خنديد. من هم زدم زير خنده. عاشقش شدم.
يه ليوان برداشت و بهم تعارف کرد و گفت"به سلامتي آقا".
خنديدم ، ياسمن از عرق خوري خوش نمي اومد . يادمه يه بار که خونه ي امين جشن تولد واسه يکي از بچه هاي دانشکده گرفته بوديم بهش تعارف کردم و گفتم " به سلامتي خنده هات" . اون هم با ناز اخم کرد و بعد گفت من نميخورم اينا واسه بچه سوسولاست . ادامه داد :
باده غمگينان خورند و ما ز مي خوش دل تريم
رو به محبوسان غم ده ساقيا افيون خويش
بعد من گفتم " اِ" و بعدش ليوان رو گذاشتم سر جاش.
خانم ليوان رو تا نيمه سر كشيد  و قيافش يه کم از مزه ي بدش به هم پيچيد و گفت " سرت سلامت آقا"
يعني ياسمن کجاست ؟ مگه قرا نبود که بياد.نگاهي به ساعتم انداختم. ساعت از 10  گذشته بود . يعني ياسمن کجاست؟ . شماره موبايلش گرفتم کسي جواب نداد .
دلم هري ريخت پايين . بايد مي اومد . به من گفته بود مياد . هزار بار التماس که زود بيا که زود هم بريم دنبال کار خودمون .
خانم انگار که بخواد خودشو ناراحت نشون بده گفت " اومدي اين جا چيکار، پاشو بينيم"
دستم رو گرفت و بلند کرد و خودش شروع کرد به رقصيدن و به من گفت يالا ديگه مگه بلد نيستي برقصي. بلد نبودم من هيچي بلد نيودم هر وقت ياسمن نيست من هيچي بلد نيستم . دستم و از دستش جدا کردم واز اتاق رفتم بيرون. از اتاق زدم بيرون . در خونه رو که باز کردم برم بيرون انگار صداي آهنگ و خنده رو انداخته باشم توي راهرو. زير لب گفتم:
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شعر و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بيخبري رنج مبر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو